مست...♥
قصه ی منم خوب شروع شد!
یکی بود یکی نبود...
غیر یه آدم حسود تو این قصه کسی نبود!
من بودمو یه عاشق واقعی بود...
اما غافل از دو تا چشم حسود ....
خیلی زود قصمون پاشید! آره خیلی زوده زود!
چقدر زندگیمون عاشقونه ، شاعرونه ،
پاک و خوب خالصونه!
از اون قشنگی ها که تو دلامون میمونه
خیلی پاک و نمونه!
آره همینطوری بود........ولی
باد اومد
دید قضه ی منو عاشق من
از تنفر فرستاد یه آدم حسود و بد!
حسوده چشم نداشت زندیگمونو ببینه
میخواست گل این عشقو بچینه
تا دیگه ما رو خوشبخت نبینه!
یه عالم نقشه کشید
وقتی که باز عشقو دید
دو تا عشق به هم رسید
عینهو بمب ترکید
با خودش گفت:
ریشه ی این عشق خواهد خشکید!
زندگی اما با ما یاری نداشت...
اون حسود طاقت خوشبختی ما رو نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
جای عشق تو قلب ما
بذر بیزاری رو کاشت!!!
عاشق مجنون من دیوانه شد
ناگهان قلبش پر از یک عشق تازه شد!
و اما حسود برای ضربه ی آخر آماده شد...
به من گفت : گناهکاری...
بگو کردی تو چه کاری ؟؟
خیانت!!؟
چه بد کاری...
عشق من باور کردو آواره شد.....
دل من خالی از هر چاره شد!
قلب من آره !پاره پاره شد....
زندگی من خلاصه در یک سنگواره شد!
توی این روزهای دلتنگی
دارم هر لحظه میبارم
دوتا عاشق که مبینم
سریع چشمانم رو می بندم
چرا هر روز ساعت ها به عکست خیره میمونم؟؟؟
دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود .
دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بما
گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!
ببرم بخوابانمش!
لحاف را بکشم رویش!
دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!
حتی برایش لالایی بخوانم،
وسط گریه هایش بگویم:
غصه نخور خودم جان!
درست می شود!درست می شود!
اگر هم نشد به جهنم...
تمام می شود...
بالاخره تمام می شود...!!!
زمان به خاطر هیچ کس منتظر نمی ماند!
دیروز به تاریخ پیوست و فردا معما است.
امروز ما هدیه ای است که باید قدر آنرا بدانیم
خداوندا..........برای داشتنش باقسمتت میجنگم...پس خط ونشان جهنمت رابه رخم نکش...جهنم ترازنبودنش سراغ ندارم