کاش می شــــد " فقــــط " ، تو را داشته باشــــم....
خدا هـــــی بپرسد : خوب ، دیگر چه ؟؟!
من بگویـــم : هیچ ، هـــــمین کافیـــــــــست !!!
کاش می شــــد " فقــــط " ، تو را داشته باشــــم....
خدا هـــــی بپرسد : خوب ، دیگر چه ؟؟!
من بگویـــم : هیچ ، هـــــمین کافیـــــــــست !!!
درختان جنگل سبزم سوختند
حال من مانده ام و خاکستری از خاطرات سبز...
باغبانی پیر
دلشکسته
ازهمه ی دنیا سیر...
خدایا...
دیگر مرا باتو هم کاری نیست...
نیــازی بـه انتــقام نیـست !
فـقط مـنتظر بـمان ..
آنـها کـه آزارت مـی دهند ..
سرانـجام بـه خـود آسیـب مـی زنند ..
و اگـر بـخت مـدد کنـد ..
خــداوند اجـازه مـی دهد تماشاگرشان باشــی …!
دلتنگم و این درد کمی نیست،
که پشت هیچ خط تلفنی
صدای تو نیست
دلتنگم و این درد کمی نیست
که رو برمیگردانم و
جای تو خالی است ....
عشــق یعنــی:اختیــار بــدی کــه نــابــودت کنــد
امــا
اعتمــاد کنــی کــه ایــن کــار را نمــی کنــد . . .
هــرگــز بــرای نــاامیــد کــردن انســانهــای امیــدوار تــلاش نکــن،
شــایــد امیــد تنهــا دارائــی او بــاشــد!
اما
خالی از خاطره ام...
و لبریز از غم فرداها...
شرح حال من خسته,من دلگیر
دردنیای بی مهری ها...
جزسکوتی بی رنگ
چیز دیگری نیست...
دیگر..
به هیچ ندایی پاسخ نخواهم داد
حتی زندگی....
درد می کشم درد...
هم تلخ است هم ارزان...
هم گیراییش بالاست...
هم این که تابلو نمی شوم.
رفیقی که مرا به این درد معتاد کرد ناباب نبود...
اتفاقا باب باب بود...
فقط نگفته بود ماندنی نیست...
همین...
خیلی وقت است مرده ام...
دلــــــم می خواهد ببارم،کسی نپرسد
چرا؟. . .
توچه میفهمی. . .
این روزها ادای زنده ها را در میاورم. . .
تظاهر به شادی می کنم ، حرف میزنم مثل همه . . .
امـــــــــــــــــــــــــــا. . .
بساط کرده ام و تمام نداشته هایم را به حراج گذاشته ام
بی انصـــــــــــــــــاف...
منتظرم خدایا...
خط پایانت کو؟؟؟
آیا جهنمت همین جایی که هستیم نیست؟؟؟
من آتشت رابه نامردی ها...وخیانت ها...ترجیح میدهم!!!
شاید اگر ایوب هم در عصر ما بود صبرش لبریز میشد...!!!!!!
آره راستـــ استـــ
تمــــام چیزی كــ باید
از زنــدگـــی آمـــوختـــ
تنهـــا یكـــ كلمـــه استــ
" میــــــگذرد "
ولـــی دق میدهـــد
تـــا بگذرد....
پس میگویم
" روزگـــار همیشه خوب میگذرد
البتــه نــــه بـــ ـــرای مـــن
بلكـــه از روی مــــ ــن"
پسری به دختری که تازه باهاش دوست شده بود میگه:
امروز وقت داری بیایی خونمون؟
دختر:مامانم نمیزاره با چه بهونه ای بیام؟
پسر:بگو میخوام برم استخر...
دختر اومد خونه دوس پسرش
پسر:تو که اومدی استخر باید موهات خیس باشه...
برو حموم موهاتو خیس کن
وقتی دختر میره حموم پسر یکی یکی به دوستاش زنگ میزنه...
پسرو دوستاش یکی یکی میرن حموم و به دختر تجاوز میکنن...
اخرین نفری که رفت حموم...دیدن دیر اومد بیرون...
یک ساعت شد...دو ساعت شد....ولی بیرون نیومد
گفتن بریم در حمومو باز کنیم ببینم چی شده که نمیان بیرون...
وقتی در حموم رو باز میکنن...
میبینن که دختر و پسر هر دو با هم رگ دستشونو زدن...
و یه نوشته رو دیوار میبینن که گفته:
نامرداااااااا خواهرم بـــــــــــــــــود
قصه ی منم خوب شروع شد!
یکی بود یکی نبود...
غیر یه آدم حسود تو این قصه کسی نبود!
من بودمو یه عاشق واقعی بود...
اما غافل از دو تا چشم حسود ....
خیلی زود قصمون پاشید! آره خیلی زوده زود!
چقدر زندگیمون عاشقونه ، شاعرونه ،
پاک و خوب خالصونه!
از اون قشنگی ها که تو دلامون میمونه
خیلی پاک و نمونه!
آره همینطوری بود........ولی
باد اومد
دید قضه ی منو عاشق من
از تنفر فرستاد یه آدم حسود و بد!
حسوده چشم نداشت زندیگمونو ببینه
میخواست گل این عشقو بچینه
تا دیگه ما رو خوشبخت نبینه!
یه عالم نقشه کشید
وقتی که باز عشقو دید
دو تا عشق به هم رسید
عینهو بمب ترکید
با خودش گفت:
ریشه ی این عشق خواهد خشکید!
زندگی اما با ما یاری نداشت...
اون حسود طاقت خوشبختی ما رو نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
جای عشق تو قلب ما
بذر بیزاری رو کاشت!!!
عاشق مجنون من دیوانه شد
ناگهان قلبش پر از یک عشق تازه شد!
و اما حسود برای ضربه ی آخر آماده شد...
به من گفت : گناهکاری...
بگو کردی تو چه کاری ؟؟
خیانت!!؟
چه بد کاری...
عشق من باور کردو آواره شد.....
دل من خالی از هر چاره شد!
قلب من آره !پاره پاره شد....
زندگی من خلاصه در یک سنگواره شد!
توی این روزهای دلتنگی
دارم هر لحظه میبارم
دوتا عاشق که مبینم
سریع چشمانم رو می بندم
چرا هر روز ساعت ها به عکست خیره میمونم؟؟؟
دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود .
دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بما
گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!
ببرم بخوابانمش!
لحاف را بکشم رویش!
دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!
حتی برایش لالایی بخوانم،
وسط گریه هایش بگویم:
غصه نخور خودم جان!
درست می شود!درست می شود!
اگر هم نشد به جهنم...
تمام می شود...
بالاخره تمام می شود...!!!
زمان به خاطر هیچ کس منتظر نمی ماند!
دیروز به تاریخ پیوست و فردا معما است.
امروز ما هدیه ای است که باید قدر آنرا بدانیم
خداوندا..........برای داشتنش باقسمتت میجنگم...پس خط ونشان جهنمت رابه رخم نکش...جهنم ترازنبودنش سراغ ندارم
خدايا اگر تو درد عاشقي را ميكشيدي
تو هم زجر جدايي ميچشيدي
اگر چون من به مرگ آرزوها ميرسيدي
پشيمان ميشدي از اينكه عشق را آفريدي
بگو هرگز سفر كردي؟
سفر با سختي و خون و جگر كردي؟
كسي را بدرقه با چشم تر كردي؟
براي رسيدن به معشوقت صد خطر كردي؟
خدايا به كدامين تجربه بر من نظر كردي؟؟
چه خوش خیال است!! فاصله را میگویم!!به خیالش تو را از من دور كرده نمیداند تو جایت امن است؛اینجا میان دلم..
چــــــتــــــــرت را بگـــــــــــــیر
چشــــــــــم های من
بزرگ شده ی بارانند
چشمانم را كه باز ميكنم ، تو نيستی
اين بيرحمانه ترين اتفاق این روز هایم است
این روز ها حرفی برای گفتن ندارم
اما
اشک های زیادی برای ریختن دارم
پذیرفته ام که تنها در قلبم
میتوانم داشته باشمـتـــ
و اینگونه با یادتــــ
تلـخ اما با عشق
زندگی میگذرد
از وقتــی رفتــی
اشک هایم آواره شـده اند ،
دیگر شانه ای ندارند
که پناهشان باشد
" دلم آرام نمیشود "
در این روز ها که نه باران میبارد
نه تو هستی
زیر باران تو را میخواهد
فـاجـــعـه اینجـاست
که چشم هایم
دیگر با من و بغض هایم
نمیسـازنـد
دلم خیلی تنگ شده برا اون وقت هایی که
دلت برام تنگ میشد ...
الو؟؟... خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم
الو ... الو... سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟
پس چرا کسی جواب نمی ده؟
گاهـی آرزو میکـنم ...
کـاش هـرگـز نـمیدیـدمـت تا امـروز غــم نـدیدنـت را بخورم!!!
کـاش لبـخـندهایـت آن قـدر زیبا نبـود کـه امـروز آرزوی دیـدن یـک لحـظه فـقط یک
لحـظه از لبخـندهای آرامـش بخـشت را داشته باشم!
کـاش چشـمان معـصومـت بـه چشمانـم خیـره نمیشـد تا امـروز چشـمان مـن به یـاد
آن لحـظه بـهانه گـیرند و اشـک بـریزنـد!
کـاش مهـربانیـت را حـس نـکرده بـودم تـا امـروز محتـاج نـگاه مهـربانـت باشم!
کـاش نـمیدانسـتی کـه چـقدر دوستـت دارم تـا امـروز با خـود نگـویم :
"چـرا؟ او که میـدانسـت چـقدر دوستـش دارم"!!
حالی پریشان دارم ، غصه ای بی پایان دارم ،
انگار گذشته های تلخ از خاطرم رفتنی نیست ،
آن صحنه تلخ عشق فراموش شدنی نیست.
کاش در دلم چیزی نماند از قصه تلخ عشق ،
گهگاهی که تنها هستم اشک میریزم و خودم را سرزنش میکنم
با خود میگویم روزی از یادم میرود خاطرات تلخ ،
اما آنچه که میگویم تنها برای آرامش این دل است،
از درون قلبم چه خبر؟ خبری نیست جز غوغای غمها.
حالی پریشان دارم ، غمی بی پایان دارم ،
انگار باید پا به پای خاطرات سوخته ، سوخت
اینها همه تقدیر و سرنوشت من است.
بیخیال دنیا ، حال من همیشه پریشان است.
باید فراموشت کنم چندیست تمرین میکنم
من می توانم ! می شود ! آرام تلقین میکنم
حالم، نه اصلا خوب نیست، تا بعد، بهتر می شود
فکری برای این دل آرام غمگین میکنم
من می پذیرم شکست خویش را
می روم از رفتنم دل شاد باش !!!
خود را برای درک این، صد بار تحسین میکنم
کم کم ز یادم می روی این روزگار و رسم اوست !
این جمله را با تلخی اش صد بار تضمین میکنم.
رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد و بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
من ترانه می سرایم
تو ترانه می نوازی
در ترانه های من اشک است و بی قراری
یک بغل از ارزوهای محالی…
تا ابد چشم انتظاری…
فکر پایان و جدایی…
ترسم از این است که شاید
در نگاهت من بیابم ردی از یک بی وفایی…